Grave

Grave Of The Fireflies

Grave

Grave Of The Fireflies

بکر

زمستون بود و برف می اومد. یادمه یه جوری لباس پوشیده بودم شبیه دیوونه های تو فیلما. همش یاده اونروزی بودم که با هم میومدیم تو همین پارک لعنتی. روی همین صندلی آشغال. روی این صندلی فلزی که گرمای تنت سرمای به فلز نشسته رو میکشت. از بس گرم بودی. از بس میخندیدی. عکس که میگرفتیم انگار من تو عکس نبودم. فقط تو جلوه داشتی. حرف که میزدیم کسی به من گوش نمیکرد. به تو اما. الان چی مونده ازت. یه تیکه خاطره خوب و زندگی لجن. با توام که حالا گریه میکنی که برگردی. به اون روزا. برگردی به بی کسی. به بی آغوشی. به بکر بودن. بکر. بکر 

بازم سرده

سرده. هنوز یکی صدام میزنه. اسممو. میشنوم. الان هشت روزه که صدام میکنه. یه موقع هایی داد میزنه. با عصبانیت میگه جوری که میتونی قرمز شدنش رو ببینی.  چشمام که واسه خودشون میچرخن. بازه اما جایی رو نمی بینم. یه موقع هایی حالم دیگه از اینم بدتر میشه. حس میکنم جسمم دیگه اینجا نیست. دیگه واقعا خودم و اینجا حس نمی کنم. شیشه ی ماشین و میدم پایین . به این باد سرد یخبندون نیاز دارم. مثل اتیش رو آتیش میمونه. شعله ور میشه. میگیرتت. میخواد یه بار همه جا ساکت شه. ابرا ساکت. زمین نچرخ. پرنده ها خفه. حالا یه دفعه یه جیغ افسانه ای و سرت و بگیری تو دستت اما میدونی فایده ای نداره . بارون میاد یا من حسش میکردم. یادم نیست. هر چند وقت صدای یه بوقی میاد با ریتم خاص خودش. با ریتمی که دوست داری. ماشین لیز میخوره انگار که داری بازی میکنی. بیخیالشی. توهم میگیرتت دوباره از اینجا رفتی. وسط یه بیایون داغ پاهات داره میسوزه عرق میریزی. گلوت بسته شده . داری خشک میشی چقدر این گرما و سرما مثل همه جفتش آتیشت میزنه. صدا میزنه. باید بهش بگم دارم میام. 

یک روز در خاطرات آینده ام

اونروز واسه اولین بار نبود که میدیدمش. اومده بود منو ببینه. با یه رژ قرمز اومده بود. یه مانتوی قرمز. از اون دور که میومد همینطور خیره تو چشمای من. چشماش دنبال دو تا چشم من که نمیخواست نگاش کنه از یه ترس غریب.

 استرس داره میاد سراغم.

 آهان اومد.

 دستام عرق میکنه الان.

 آهان کرد.

 لبام خشک شد.

دیگه نزدیکمه. هنوز اون بوی همیشگی رو میده. چرا اینبار من اینجوریم. فک کنم داره خوابم میبره. یا شایدم خواب میبینم . یه جورایی همه چی داره سیاه سفید میشه. رنگ لباش داره میره. نه اینجوری نمی خوام . دارم سنگین میشم. شایدم در حال مردنم.

همه ی حس هام و از دست دادم. فقط میتونم بو بکشم . نه جایی رو میبینم . نه چیزی میشنوم. فقط میتونم بو بکشم. از بوی تنش و ادکلنش که هنوز تو بینیمه می دونم اینجاست. اما نمی تونم بفهمم داره نزدیک یا دور میشه. چون یه جورایی فک میکنم داره میره. یا من از اون دور میشم. دارم کشیده میشم به عقب. حالا دیگه حس میکنم. حس میکنم دستام رو. دارم میبینمش . داره میاد سمتم. میدوئه. توی یه فضای سفید مجازی. توی یه جایی مثل اونجا که دیوونه ها تو خیالشون  بی حال و خسته ولو میشن. داره میاد. داره میدوئه.

توی خیابون دستام رو گرفته و میخنده.

خوشحالم. تمام تنم درد گرفته. انگار له شدم. اما خوشحالم چون داره رنگها بر میگرده. حتی رنگ قرمز. رنگ لباش.