چشمهام رو باز میکنم. حس میکنم سبک شدم. خیلی خسته بودم. پتو رو دوباره میکشم رو سرم. انگار دلم تنگ شده برای همه چیز. از اینکه راحت شدم زیاد خوشحال نیستم. نمی دونم چرا اما هر چی هست خوب و بدیش مهم نیست. تقریبا ظهر شده اینو میشه از گرمای آفتاب فهمید. به هر زوری شده میشینم . گیج از خواب و منگ از حال خودم یه مدتی تو همین حالت میمونم.
مدتی میگذره و خلاصه خودم خسته میشم میرم یه آبی به سر و صورتم بزنم. مثل همیشه دیشبم دندون هام و نشستم به امید امروز. به حوله که نگاه میکنم دستهام رو خشک نمیکنم.
گرم شده و گرما کلافم کرده میرم کتری رو روشن کنم یه سر به یخچال میزنم یکمی پنیر بر میدارم و میخورم. شوری رو تو دهنم نگه میدارم. فندک و پیدا میکنم. گاز و باز میکنم. بومممممممممممم. روشن شد. فندک و بر میدارم میرم.
چجالب