Grave

Grave Of The Fireflies

Grave

Grave Of The Fireflies

داستان 1 - پارت چهارم

یک ساعت بعد

نشستم روی این صندلی چوبی خاک گرفته. بهترین جا برای نشستن اینجاست روی این صندلی توی نزدیکترین کافه به خونه. یادم نیست چی سفارش دادم. بیشتر وقتها همینجوری میشم. یا شایدم این حالت سردرگمی که دارم همیشه همراهم بوده. یادمه چند سال پیش هم همینطور بودم. حضور خودم رو تو جایی که هستم حس میکنم اما کاری ازم بر نمیاد. همه چیز طبق برنامه خودش جلو میره. از خونه که اومدم بیرون دست کردم تو جیبم تا سیگار بردارم. برداشتم. اما فندک یادم رفته بود. زنگ زدم گفتم نمی تونم بیام. بار اولم نبود این رفتارهای سرد و بی احساس.  پیش خودم در حالی که قهوه روی میز گذاشته شد فکر میکنم که این فندک پلاستیکی  همه چیز رو عوض کرد. فندکی که تا امروز کوچکترین اهمیتی بهش داده نمیشد امروز حدود یک ساعت پیش از توی خونه داشت همه چیز رو به سمت دیگه ای هدایت میکرد. شاید اگه فندک رو با خودم میاوردم اتفاقات طبق قبل پیش میرفت. بدون هیچ دلیلی همه چیز به هم ربط داشت.

به رفتارها به رویداد ها به خاطره ها به آدما و کلا به هیچ چیز نمیشه حالت نسبت داد. سردی و گرمی، خوب و بد، زشت و قشنگ و هر چیز دیگه ای. دستم رو باز میکنم میزارم روی میز و به رگ های بی احساس و افتاده نگاه میکنم. ده ثانیه بعد دستم رو برمیدارم. جای دستِ خیسِ عرق کرده ام روی میز هیچ حالتی نداره، واقعا هیچ حالتی نداره. نه خوبِ نه بد.

کافه دار رو میبینم از دور بهش لبخند میزنم. فکر میکنه که من از دیدن اون خوشحالم چون خوشحالی اون رو میشه از گودی روی لپ چپش فهمید. نمی دونه من هیچ تسلطی روی حرکاتم و روی حرف زدنم ندارم. من مجموعه ای از یک جسم مستقل و یک ذهن فعال هرزه هستم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد