خوابم برده بود. خواب میدیدم که دو نفر دستامو گرفتن اما نمی بینمشون. بلندم کردن. داشتم پرواز میکردم. عجیب بود چون این بار از بلندی نمی ترسیدم خیلی هم خوب بود. میرفتیم بالاتر و بالاتر. میخواستم ازشون تشکر کنم اما کسی نبود. خودم بودم. تنها. ترسیدم و پرت شدم.
ساعت مثل اینکه میخواست توجه من و جلب کنه. دیدمش. پنج و بیست دقیقه. دنبال موبایلم گشتم. با خودم فکر کردم شاید بهتره برم بیرون از خونه. زنگ زدم و بالاخره یکی بی برنامه بود. بعضی روزا حتی یه نفرم بیکار نیست. دنیا دیگه مثل سابق نیست. حالا نوبت من شده برنامه هام و با اون جور کنم. احساس پیری میکنم. به خوابی که دیدم فکر میکنم. باید لباس بپوشم. خودم و میکشم انگار زیاد دوست ندارم تکون بخورم.
نیم ساعت بعد
زل زدم توی آینه تا یه چیز جدید در مورد خودم بفهمم. پیر شدم؟ به خوابی که دیدم فکر میکنم. تا دیر نشده باید برم. همه چیز و دوباره چک میکنم. در و باز میکنم و کفش هام و میپوشم. دوباره وسواسی شدم . برمیگردم تا همه چیز و چک کنم. کلید. موبایل. سیگار یادم نره. اجاق گاز هم خاموش کردم.
منم خواب پرواز زیاد می بینم.
معنیشو هیچوخ نفهمیدم چیه..