بیشتر از این یادم نمیاد. همه چیز یادم نیست. هر چی تو ذهنم ه یه مشت اتفاق در هم و برهم و بی دلیل ه. هفت سالگی.
از نیمکت های کهنه و قدیمی یادم هست. اما کسی رو یادم نمیاد. انگار فقط خودم یادمه. درگیر خودم بودم. تو فکر خودم بودم.
دنیای عجیبی بود. فکر نمیکردم هر کلمه که یاد میگیرم رفتاری تو ذهن ایجاد میکنه. نمیدونستم سردرگمی و بی تفاوتی یعنی چی. اما یاد گرفتم و تجربه کردم.
کاش مدرسه نمی رفتم. دقیقا نمی دونم کی بود روزهایی که به غیر از چیزی که میدیدم فکر میکردم.
من هم مثل همه ی بچه ها از بازی کردن خوشحال می شدم . روزها میگذره. شب ها میگذره.
بزرگ می شم و دایره لغات ذهنم بیشتر میشه. فکرم هنوز اینجا نیست. خودم رو پیدا میکنم که هم وابسته تر و هم دورتر از همیشه اما تنها. پانزده سالگی.
سرانجام یک عشق نافرجام یکــی بــــــــــــــــــــــــــــود و یکـــی . . . . . . نابـــــــــــود…!