یه روز نیمه سرد پاییز توی صبح خیلی زود جمعه. نشستم توی ماشین. شیشه ها رو آوردم پایین. بغل دستم یه نفر نشسته. هیچکس حرفی نمیزنه. نه من نه اون. هر دو سرگرم واسه تمیز کردن دلمشغولی های کله های پوکمون. بازم ساکت. حرفی نداریم بزنیم. دایان داره میخونه. حس جالبی نیست. هر دو مون باهم کنار هم احساس تنهایی میکنیم.