سرم رو میذارم رو میز و میرم تو فکر. فکری که این چند روز بد مشغولم کرده. یه جور حس رضایت توی اوج خفگی. توی اوج عذاب. غرق شدم تو خودم. اما دلم خوش شده. روزگار بسته ی ذهنم سپری شده. هر روز یه راه رو میرفتم. تکراری. انگار نفسم باز شده. دلم یه چیزایی میخواد. اما نه زیاد. دلم خلوت میخواد. خلوت