چشمهام رو باز میکنم. حس میکنم سبک شدم. خیلی خسته بودم. پتو رو دوباره میکشم رو سرم. انگار دلم تنگ شده برای همه چیز. از اینکه راحت شدم زیاد خوشحال نیستم. نمی دونم چرا اما هر چی هست خوب و بدیش مهم نیست. تقریبا ظهر شده اینو میشه از گرمای آفتاب فهمید. به هر زوری شده میشینم . گیج از خواب و منگ از حال خودم یه مدتی تو همین حالت میمونم.
مدتی میگذره و خلاصه خودم خسته میشم میرم یه آبی به سر و صورتم بزنم. مثل همیشه دیشبم دندون هام و نشستم به امید امروز. به حوله که نگاه میکنم دستهام رو خشک نمیکنم.
گرم شده و گرما کلافم کرده میرم کتری رو روشن کنم یه سر به یخچال میزنم یکمی پنیر بر میدارم و میخورم. شوری رو تو دهنم نگه میدارم. فندک و پیدا میکنم. گاز و باز میکنم. بومممممممممممم. روشن شد. فندک و بر میدارم میرم.همه فکر میکنند که اقبال یک فرد
کمابیش به شکل ظاهری او بستگی دارد، به زشتی یا زیبایی چهره، به
قد، به موهایی که دارد یا ندارد. اشتباه است! صداست که همه چیز را
تعیین میکند.
یه روز خیلی معمولی . من بودم . همه بودن. همه معمولی. همه باهم هیچ فرقی نداشتیم. مثل هم. هر چی داشتیم مال هم بود . هر کی بودیم مال هم بودیم. هیچ عشق دو نفره ای نبود . شادی بود. روح تازگی بود. دستام پیش هر کسی که میرفت خالی برنمیگشت. کمبود نبود . اینجا هم نبود . جاش عجیب بود. غریب بود. همه با هم برای هم میرقصیدیم. چشمامون بسته .
اما معمولی.
-بازم گریه کردی؟
آخه چرا؟
میشه بخندی
- نه
- دوست دارم بهت بگم لبخندت رو دوست دارم اما اینجوری نیست.
- اینو که میگی سرحالم میکنی.
یه وقتی اگه یه جا یکی رو دیدی بهش بگو خیلی وقت بود منتظرش بودم. نیومد. یعنی یه جورایی میدونستم نمیاد. حال میکردم اینجوری. الان اما واسه خودم خری شدم. آقا شدم. دستم به دهنم میرسه. شبا مسواک میزنم.کاریش نمیشه کرد. روال شده دیگه.