Grave

Grave Of The Fireflies

Grave

Grave Of The Fireflies

بیا

از خواب می پرم . خیس عرق. پا می شم میرم آب میخورم. ساعت چهار و ده دقیقه است. موبایلم و همینجوری چک میکنم. می بینم نوشتی برام بیا. میرم توی تخت موبایل رو کنار خودم میزارم. میرم تا آشپزخونه و سریع برمیگردم رو تخت. یکبار دیگه به موبایلم نگاه میکنم. 

چاقو رو میزارم رو مچ دست چپم. 

دارم میام.

زخم ها

در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح ادم را میخورد. 


این زخم ها نه تنها روح آدم بلکه جسم را هم تکه پاره میکند. این زخم ها چیزی نیست جز توجه بیش از حد به جزئیات بی ارزش.



یادم نیست

بیشتر از این یادم نمیاد. همه چیز یادم نیست. هر چی تو ذهنم ه یه مشت اتفاق در هم و برهم و بی دلیل ه. هفت سالگی.

از نیمکت های کهنه و قدیمی یادم هست. اما کسی رو یادم نمیاد. انگار فقط خودم یادمه. درگیر خودم بودم. تو فکر خودم بودم.

دنیای عجیبی بود. فکر نمیکردم هر کلمه که یاد میگیرم رفتاری تو ذهن ایجاد میکنه. نمیدونستم سردرگمی و بی تفاوتی یعنی چی. اما یاد گرفتم و تجربه کردم.

کاش مدرسه نمی رفتم. دقیقا نمی دونم کی بود روزهایی که به غیر از چیزی که میدیدم فکر میکردم. 

من هم مثل همه ی بچه ها از بازی کردن خوشحال می شدم . روزها میگذره. شب ها میگذره.

بزرگ می شم و دایره لغات ذهنم بیشتر میشه. فکرم هنوز اینجا نیست. خودم رو پیدا میکنم که هم وابسته تر و هم دورتر از همیشه اما تنها. پانزده سالگی.

گذر زمان

دیروز : مو داشتم . باحال . 

امروز: کچل . داغون

فردا ...........

چیزت را به من نگو. چیزت را به من نده

گوشت روی گاز مش...ب روی میز 

ما چقدر غریبه شده ایم که تو تحریک نمیشوی.

ابی- سیاوش قمیشی

ابی میخونه :


این کله رو به سیاوش کی داده                       خسیس بوده به دونه مو نداده




داستان 1 - پارت چهارم

یک ساعت بعد

نشستم روی این صندلی چوبی خاک گرفته. بهترین جا برای نشستن اینجاست روی این صندلی توی نزدیکترین کافه به خونه. یادم نیست چی سفارش دادم. بیشتر وقتها همینجوری میشم. یا شایدم این حالت سردرگمی که دارم همیشه همراهم بوده. یادمه چند سال پیش هم همینطور بودم. حضور خودم رو تو جایی که هستم حس میکنم اما کاری ازم بر نمیاد. همه چیز طبق برنامه خودش جلو میره. از خونه که اومدم بیرون دست کردم تو جیبم تا سیگار بردارم. برداشتم. اما فندک یادم رفته بود. زنگ زدم گفتم نمی تونم بیام. بار اولم نبود این رفتارهای سرد و بی احساس.  پیش خودم در حالی که قهوه روی میز گذاشته شد فکر میکنم که این فندک پلاستیکی  همه چیز رو عوض کرد. فندکی که تا امروز کوچکترین اهمیتی بهش داده نمیشد امروز حدود یک ساعت پیش از توی خونه داشت همه چیز رو به سمت دیگه ای هدایت میکرد. شاید اگه فندک رو با خودم میاوردم اتفاقات طبق قبل پیش میرفت. بدون هیچ دلیلی همه چیز به هم ربط داشت.

به رفتارها به رویداد ها به خاطره ها به آدما و کلا به هیچ چیز نمیشه حالت نسبت داد. سردی و گرمی، خوب و بد، زشت و قشنگ و هر چیز دیگه ای. دستم رو باز میکنم میزارم روی میز و به رگ های بی احساس و افتاده نگاه میکنم. ده ثانیه بعد دستم رو برمیدارم. جای دستِ خیسِ عرق کرده ام روی میز هیچ حالتی نداره، واقعا هیچ حالتی نداره. نه خوبِ نه بد.

کافه دار رو میبینم از دور بهش لبخند میزنم. فکر میکنه که من از دیدن اون خوشحالم چون خوشحالی اون رو میشه از گودی روی لپ چپش فهمید. نمی دونه من هیچ تسلطی روی حرکاتم و روی حرف زدنم ندارم. من مجموعه ای از یک جسم مستقل و یک ذهن فعال هرزه هستم.

waiting for something new

بعضی وقتا نه اشتها دارم نه میل به هیچ چیز. بعضی وقتا فقط یه موسیقی خوب . اما الان هیچی. دستام همیشه خیس عرقن. پلکام سنگین تر از 3 ماه پیش. حالم کلا زیاد تعریف نداره. اما یه چیز و دارم پیدا میکنم. یه حس جدیده نمیتونم افکارم تو غالب کلمات در بیارم. خوب که فهمیدم به تو هم میگم.

داستان 1 - پارت سوم

خوابم برده بود. خواب میدیدم که دو نفر دستامو گرفتن اما نمی بینمشون. بلندم کردن. داشتم پرواز میکردم. عجیب بود چون این بار از بلندی نمی ترسیدم خیلی هم خوب بود. میرفتیم بالاتر و بالاتر. میخواستم ازشون تشکر کنم اما کسی نبود. خودم بودم. تنها. ترسیدم و پرت شدم.

ساعت مثل اینکه میخواست توجه من و جلب کنه. دیدمش. پنج و بیست دقیقه. دنبال موبایلم گشتم. با خودم فکر کردم شاید بهتره برم بیرون از خونه. زنگ زدم و بالاخره یکی بی برنامه بود. بعضی روزا حتی یه نفرم بیکار نیست. دنیا دیگه مثل سابق نیست. حالا نوبت من شده برنامه هام و با اون جور کنم. احساس پیری میکنم. به خوابی که دیدم فکر میکنم. باید لباس بپوشم. خودم و میکشم انگار زیاد دوست ندارم تکون بخورم.

نیم ساعت بعد

زل زدم توی آینه تا یه چیز جدید در مورد خودم بفهمم. پیر شدم؟ به خوابی که دیدم فکر میکنم. تا دیر نشده باید برم. همه چیز و دوباره چک میکنم. در و باز میکنم و کفش هام و میپوشم. دوباره وسواسی شدم . برمیگردم تا همه چیز و چک کنم. کلید. موبایل. سیگار یادم نره. اجاق گاز هم خاموش کردم.

داستان 1 - پارت دوم

یک ربع بعد

صدای کتری بلند شده منم که حال ندارم. ولو شدم رو زمین دارم تلویزیون میبینم. اصلا از وقتی روشن شده نفهمیدم چی نشون داده. حواسم نیست. خاکستر سیگار ریخته رو زمین. کتری مثل اینکه ول کن نیست. تو هم مثل این کتری بودی. منم همینی که الان هستم. نمیشد دیگه. خودتم بعدا فهمیدی.

صدای پای یه نفر از پشت در میاد. یکمی صبر میکنم و بعد میرم ببینم کی بوده . در رو باز میکنم. مجله های اشتراکی رسیدن. مجله فیزیک و مجله ادبیات. دی وی دی رو هم فرستادن. یه نگاه به دور و بر میکنم تا پستچی و ببینم اما خیلی زود رفته. برمیگردم تلوزیون رو خاموش میکنم. مجله ها رو میندازم رو تخت و لم میدم تا یه نگاهی بندازم. دو سه صفحه ای ورق میزنم ولی نمیتونم تمرکز کنم. باید یکم تغییر بدم تو اتاق. تو جای نا مرتب چیزی نمی تونم بخونم. خیلی سریع و شلخته جمع و جور میکنم دور و برم رو. پرده رو میکشم کنار حالا با خیال راحت میشینم . چند دقیقه بعد احساس ناراحتی میکنم. باید فکر کنم چی کم دارم. شربتی که دیشب درست کرده بودم میارم. حس میکنم هنوز یه چیزی کمه. یخورده گیج دور و برم و نگاه میکنم و خلاصه پیداش میکنم. سیگار و فندک و میزارم کنارم.